دید موسی یک شبانی را براه 3
وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان
بعد از آن در سر موسی حق نهفت رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسی سخنها ریختند دیدن و گفتن بهم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد بخود چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست زانک شرح این ورای آگهیست
ور بگویم عقلها را بر کند ور نویسم بس قلمها بشکند
چونک موسی این عتاب از حق شنید در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند گرد از پرهی بیابان بر فشاند
گام پای مردم شوریده خود هم ز گام دیگران پیدا بود
عاقبت دریافت او را و بدید گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دینست و دینت نور جان آمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا بیمحابا رو زبان را بر گشا
گفت ای موسی از آن بگذشتهام من کنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرهی منتهی بگذشتهام صد هزاران ساله زان سو رفتهام
تازیانه بر زدی اسپم بگشت گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت