دید موسی یک شبانی را براه
دید موسی یک شبانی را براه کو همیگفت ای گزیننده اله تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت جامهات شویم شپشهاات کشم شیر پیشت آورم ای محتشم دستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت ای فدای تو همه بزهای من ای بیادت هیهی و هیهای من این نمط بیهوده میگفت آن شبان گفت موسی با کی است این ای فلان گفت با آنکس که ما را آفرید این زمین و چرخ ازو آمد پدید گفت موسی های بس مدبر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی این چه ژاژست این چه کفرست و فشار پنبهای اندر دهان خود فشار گند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیبای دین را ژنده کرد چارق و پاتابه لایق مر تراست آفتابی را چنینها کی رواست گر نبندی زین سخن تو حلق را آتشی آید بسو...